خاطرات روزانه من

ساخت وبلاگ
چند روز پیش بابا گفت تاریخ گواهینامش داره تموم میشه و باید بره برای تمدید توی این پرسه متوجه شدیم چشم پزشکی ردش کرده همه نگران شدیم متخصص وقت گرفتم و خودمم رفتم باهاش متخصص گفت بخاطر دیابت پشت چشمش ورم داره و خونریزی باید زودتر تزریق کنیم توی د نوبت هر دو چشمش رو شنبه اولین نوبت تزریقشه انشالله که همچی عالی و خوب پیش بره یکم رفتارهای زن ذلیلانه داداشم آزار دهنده شده و آدم می‌ترسه چیزی بگه بهش هی به مامی میگم به ماچه زندگی خودشه ولی خب این قدر در اختیار پدر زن و مادر زن و خواهر زن بودن اصلا برامون جذاب نیست اونا فقط دارن این بچه رو میدوشن بدون قطره ای دستگیری ازشون مثلا اینکه خانواده زنش رو برده مسافرت ۶۰ میلیون هزینش شده این یکی از همه اون سرویسهاست و مادر زنش حاضر نیست از خوابش بزنه و بچه اینها رو نگهداره که اینها دوتایی از صبح برن سر کار و وقتهایی که زنداداشم میره سر کار داداشم خونه میمونه تا ظهر بچه رو نگه میداره تا ساعت یک که مادر زنش بیدار بشه بعد بچه رو ببره بده بهش و بعد بره سر کارو خیلی کارای دیگه که اصلا نمیتونم بگم براتون + نوشته شده در چهارشنبه نهم خرداد ۱۴۰۳ ساعت 9:50 توسط  |  خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 16 خرداد 1403 ساعت: 21:52

چند روزی درگیر پایان ترم زبان فندوق خان و روزهای اخر مدرسش بودم کار جدیدم رو هم شروع کردم وزنمم کم کردم درسمم شروع کردم چند روز پیش فندوق خیلی اذیتم کرد اقای پدر هم که خیلی لوسش میکنه و من هم مثل بمب بودم شب بعد شام زمان مسواک زدن فندوق و با یه غر کوچیک ترکیدممممممممممبعد از اون روز همچی داره عالی پیش میره انگار لازمه گاهی یه جیغی بزنیم بلکه این افایون حساب کار دستشون بیاد + نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 17:17 توسط  |  خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 62 تاريخ : جمعه 4 خرداد 1403 ساعت: 17:36

امروز جشن الفبای فندوقم بودصبح رفتیم مدرسه قرار بود من برم کمک نماینده تا کیک رو از قنادی بیاریم فندوق رو گذاشتم مدرسه و رفتم کیک رو با خانم نماینده آوردیمحیف پول شد جشن چون بجای یک جنگ شادی یک عمو ر.و.ح.ا.ن.ی دعوت کرده بود که هر روز توی تی وی ریختن ما از دست اینها تی وی نگاه نمی‌کنیم والا حالا اومدی بود بچه ها رو بخندونه بالاخره بعد از یک ساعت چرت و پرت گویی ها رفت و بچه ها لوح و جایزه هاشونو گرفتن و خداحافظی کردیم و اومدیماز گروههاشونم خداحافظی کردم و اومدم بیرونبابا چشماش خیلی ضعیف شده و این یکم حالمو امروز خراب کردهچند روزیه برلی پوستم روغن کرچک میزنم واقعا عالیه راستی زیر چشمم که گوده همیشه جدیدن هی نیشگون میگیرم آروم آروم بعد از روغن کرچک به نظرم داره بهتر میشه + نوشته شده در شنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 22:1 توسط  |  خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 60 تاريخ : جمعه 4 خرداد 1403 ساعت: 17:36